نظرباز

ساخت وبلاگ
گمانم بعد از 5-6 ماه در به دری و ازین خانه به آن خانه، خانه ام را پیدا کرده ام. یک هفته ای می شود که جابه جا شده ام و در همین یک هفته معلوم است که خانه ام این بار خانه است. خانه ای که خودم برای خودم ساخته ام ای بار و هیچ کس هم نمی تواند با جمله ای یا به قول خودش نظری مرا از خانه ام بیرون کند. هرچند هر بار هر خانه ای که ساخته ام خودم از ریز تا درشتش را کنار هم چیده ام. این بار اما چیزی فرق می کند. انگار برای اولین و اولین بار است که تنها و تنها برای خودم خانه را خانه می کنم. برای خرده ریز ها سبد و ارگانایزر می خرم. یک فر کوچک خریده ام و یک مخلوط کن کوچک. شمع خریده ام و گل. عود خریده ام و گیاهی که سبزی ببخشد به خانه ام، هرچند منتظرم تا اسمش را خودش انتخاب کند و هنوز در انتخاب اسمش این پار و آن پا می کند. یک کتری کوچک خریده ام و صبح به صبح فهوه ام را آرام آرام مزه مزه می کنم روبروی رودخانه Soen که از زیر پنجره بزرگ اتافم می گذرد و آه که چقدر من به پنجره محتاجم... گمانم حالم خوب است که خانه ام را زیبا می کنم هر روز و عکس های روزهای خوب را به در دیوار آویزان می کنم. نقاشی هایم را به دیوار می زنم و موسیقی ای که همیشه گوشه ای نشسته و برایم می خواند و حالم را خوب می کند. گمانم حالم خوب است. امروز صبح دلم خواست که آرام با موسیقی برقصم. ناخن هایم را لاک برنم، صورتم را اصلاح کنم و کمی سرخاب و سفیداب بزنم، خط چشم آن چنانی بکشم و لب هایم را لوند کنم در ترکیبی از سرخ و قهوه ای تیره. برای دل خودم و فقط و فقط برای خودم. احساس می کنم دلم کمی بیشتر ازین آرامش ها و تنهایی ها می خواهد. گم شده بودم بین دانشگاه و کار در کافه ، غاری ساخته بودم تا دوام بیاورم این همه حضور در دنیای بیرون را و حالا گ نظرباز...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazarbaazo بازدید : 26 تاريخ : جمعه 11 اسفند 1402 ساعت: 20:19

تمام روز را می‌جنگم با فکر نبودنش، می‌جنگم با خیالش، با خاطراتش، با دردهایم، با دردهایش، با جای خالی‌اش، معنی دوباره می‌دهم به تک تک عادت‌های زندگی‌ام که هه با او معنی گرفته بود. تمام روز ساعت به ساعت می‌جنگم و شب ها با خیالی آرام و آرامشی خیالی از صلح درون و بیرون می‌خوابم، آن وقت شب هنگام، خواب ... خواب‌های خیانت‌کار، خنجر از پشت می‌زنند و شب را تا صبح در آغوشش مچاله می‌شوم. تمام شب انگار فراموشم می‌شود این ده ماه رنج و زخم! می‌شوم‌ تمام فراموشی و بخشش! می‌گویمش فقط به زبان هم شده یک معذرت‌خواهی ساده ، یا نه اصلا یک آغوش ساده کافی است! دخترک شب هایم هنوز دخدر ساده‌ی عاشق پیشه‌ی کوچکی است که سخت محتاج محبت اوست و گرگ ماده روزهایم می‌جنگد و تمام من را به دندان می‌کشد تا تمام شود این روزها و وارد روزهایی شوم که دیگر تمام بار روی دوش سیزیف نباشد و همه با هم روزهایمان را زیباتر بسازیم. راستش سیزیف چنان دارد با تمام توانش می‌جنگد و همه‌ی دخدرکان درونم را گاه به نوازش و گاه به صلابت آرام می‌کند که می‌دانم این روزها که تمام شود باید بگذارمش مدتی در خودش آرام بگیرد. گاه پا به پای دخدرک عاشق پیشه درونم اشک می‌ریزد، گاه برایش خط و نشان می‌کشد، گاه که کم می‌آورم راه را برایم آسان می‌کند، گاه آینده را نقاشی می‌کند، گاه رنگ می‌پاشد روی امروزم. خلاصه که یک طرف، سیزیف، ماده گرگ جنگجوی روزهایم ایستاده و یک طرف این هرزه‌گرد خیانت‌کار خواب‌های شبانه‌ام. که نه با حرف منطق می‌پذیرد و نه با خط و نشان می‌ترسد! جایی ایستاده که دستمان نمی‌رسد و مانند دزدها شبانه می‌آید و زخم می‌زند و می‌رود.اما این نوبت نیز بگذرد!!!!! نه آن روزهای خوش خوشان ماند و نه این روزهای تلخ می‌ماند.سیزیف-لیون- دی ماه &nbs نظرباز...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazarbaazo بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 15:27

درد داره… که ۹ سال دلتو بدی به کسی، شبو ‌به امیدش صبح کنی، صبحو به خیالش بیدار شی، بشه نفست، بشه جونت، بشه همهکست، بشه اولویت زندگیت، از خودت بگذری، از آرزوهات، از خواسته‌هات، اصن نبینی خیلی چیزا رو که فقط بسازی زندگی رو کنارش. بعد یه روز بیدار شی ببینی غریبه است، به پشت سرت نگاه کنی ببینی نمی‌شناسیش. حتی کمتر از غریبه ، هر روز از راه دور خبربشنوی که چه جوری زخمت زده و پیش کس و ناکس سکه یه پولت کرده… اونم نه سر چیزی که ارزش داشته باشه… فروخته باشدت بهثمن بخس… دلت می سوزه، قلبت آتیش می‌گیره. که سکوت کردی و آروم گذاشتی و گذشتی که دردش نیاد اما انگار نداشت ارزشجوونمردی و عشقتو. نمی‌دونم ، نمی‌فهمم این وسط چه اتفاقایی داره میفته و این آدمی که هر روز خبری و زخمی ازش بهم می‌رسه چطورو چرا هیچ طرحی ازون دل‌بر ۹ ساله‌ام نداره، حتی نمی‌فهمم چطور یه زمانی دوسش داشتم… نمی‌فهمم من که این گوشه دنیا دارم آرومزندگیمو می‌کنم چرا باید هنوز زخم بزنه؟ گفت نمی‌خوام، رفتم! بار ملامت همه رو کشیدم و رفتم. این روزا و این خبرا انگار تیکه تیکهمی‌کنه وجودمو… اما می‌دونم منِ بعد ازین شکستگی ها خیلی قوی ه. یه دخدر قوی شکست ناپذیر. هر روز و هر ساعت می‌دوم که جبرانکنم سال‌هایی رو که ازم گرفت. روزایی که حمایت خواست کنارش بودم و روزایی که حمایت خواستم نه تنها پشتمو خالی کرد، که ازپرتگاه هلم داد و زیر هزار صخره دفنم کرد. دیگه حتی صحبت بخشش نیست… یه حس نفرت. یه خشم… یه دل شکسته‌ی هزار تیکه… که تو ساعتای خلوت غربت می‌شینم و مثدونه‌های تسبیح پاره می‌ذارمشون کنار همدیگه که گم نشن. دل می‌دم به چالش هایی که برای خودم گذاشتم، به دانشگاه، به کار توشیرینی پزی، به صفحه‌ی جدید اینستا و لایوهام، به دوچرخه‌ی جدیدی که خریدم نظرباز...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazarbaazo بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 19:37

این را می نویسم که بماند برای روزی روزگاری... می خواهم از حال و هوای این روزهایم بگویم. روزهایی که کم کم سرما راهش را باز کرده به لیون... یه شهر شیر. روزگارم آرام است. از رگبار مرگباری عبور کرده ام و زنده ماندنم را به آرامش جشن می گیرم. برای خودم شمع روشن می کنم ، فوت می کنم و برای آرزوهای کوچک و بزرگم انرژی می فرستم. تمام روزها و ساعت هایم را پر کرده ام. گاهی خسته می شوم اما خستگی را به خیالات و افکار مزاحم ترجیح می دهم. روزگار پا گذاشتن روی ترس های کوچکم است. کار پیدا کردم توی یه کافی شاپ معروف فرانسوی. از آن کافی شاپ ها که اختمالا سال 1800 پیرزنی بعد از مرگ شوهرش راه انداخته تا شیرینی های خانگی اش را بفروشد و معروف شده بعد هم نوادگانش از راه رسیده اند و زنجیره ای کرده اتد دستور پخت کروسان های مادربزرگ را. خلاصه که از ان دسته کافی شاپ هاست. اولش که شروع کردم سخت بود و پر از جارو و طی و دستمال کشیدن های شبانه و من بودم و غرور دختر حاجی که من و این کارها؟ ای وای اگر کسی بفهمد!!! اما زمان که گذشت و با دیگر دخترکان آشنا شدم دیدم نه تنها بد نیست که بسیاز هم هیجان دارد. شب ها که موقع دور ریختن همه چیز است و تنها پنج دقیقه وقت داری تا تا جایی که جا داری همه چیز را بخوری و امتحان کنی چون حق نداری بیرون ببری و هرچه را که بماند هم روانه زباله می شود . از طرفی باید کار هم بکنی ضمنش . پس یک دستت به دستمال و جاروست و دست دیگرت تارت تمشک را گاز می زنی. شیرینی که زد بالا با یک گاز کیش ژامبون خنثی می کنی اش. یا وقتی مشتری ها می آیند و سر حرف را باز می کنند و می نشینی به فرانسوی کمی دردل می کنی، با وقتی پیرزنی مهربان از آن گوگولی های فرانسوی می آید و تو یواشکی یه چوکت کنار فهوه اش مهمانش می نظرباز...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazarbaazo بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 19:37

به زندگی آدم‌هایی نگاه می‌کنم که با هم شناختیمشان، که کنار هم خندیدیم، سفر رفتیم، فیلم دیدیم و حتی گریه کردیم گاهی. آدم‌هایی که دوستمان شدند، دوست دو نفره. دوستانی که با هم پیدایشان کرده بودیم یا تک تک. به زندگی نگاه می‌کنم که جریان دارد در دنیای تمامشان و منی که زندگی‌ام را سوار بر باد می‌بینم. باد که نه، گردباد. و فکر می‌کنم کاش همه‌ی این‌ها کابوس بود. کاش همه‌ی این ۴ سال خواب بود، کاش باز می‌گشت چرخه‌ی روزگار به ۹ سال پیش همین روزها. کاش آدمی می‌شد بعضی تصمیم‌هایش را دوباره بگیرد. زندگی‌ام را قایقی نحیف و لرزان می‌بینم که روی موج های اقیانوس طوفانی دست و پا می‌زند. می‌دانم صبح فردا، با طلوع خورشید طوفان تمام می‌شود ، اما آیا ازین قایق جز تخته پاره ای آسیب دیده و بیهوده چیزی باقی مانده است؟ بعضی ها اعتقاد دارند باید ضربتی کند دندان پوسیده را تا دردش کمتر باشد اما من به جان خویشتن می‌بینم که جانم می‌رود. گذشت از انکار و عصبانیت و خشم و ناباوری و فغان و ناسزا و فحش به یار و دیار. رسیده ام به پذیرش. قایق زندگی‌ام را دیدم که خورد به صخره ای مهیب و صدای شکستنش استخوانم را شکست. می‌پذیرم. مانند هر اتفاق بد دیگر. مانند سرطان، مانند مرگ، مانند اینکه نمی‌توانی کسی را مجبور کنی که بماند به هزار دلیل اگر که بخواهد برود حتی بی دلیل.پذیرفته‌ام و می‌دانم زمان یارترین است در پذیرش اندوه. تنها گه گاه نگاه که می‌کنم به تخته پاره‌ی شکسته‌ی مانده از زندگی نابود شده ام و به لبخند زندگی که جریان دارد در زیست کسانی که روزی هم سفر زندگیمان بودند از نیویورک گرفته تا تهران، قلبم درد می‌گیرد و فکر می‌کنم این انتقام کدامین خدایگان بود از این دخدرک بخت برگشته که انگار قرار نیست هیچ گاه روی خوش شادی را نظرباز...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazarbaazo بازدید : 57 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 1:02

دخترک نشسته بود و دست های مادر را بین انگشتانش جابه‌جا می‌کرد. آب رسیده بود تا همان نقطه‌ی اتصال، تا ارتفاع نوک انگشت‌هایش. گه‌گاه حرکت بی‌هوای دست‌ها بهانه‌ای می‌شد تا سرش را بالا بیاورد از آب و نفسی بگیرد باز، اما تا می‌آمد‌ که به خودش بجنبد آب بالا گرفته بود و غرق شده بود همه‌چیز. دست‌های مادر طرح موج برمی‌داشت در پس لایه‌های آب. رد دست‌ها را می‌دید که گاه‌گاهی تکان می‌خورد و اریب موج را عوض می‌کردلابه‌لای انگشت‌هایش.دست ها بلند شدند و مسیر تغییر دادند تا گونه‌ی راست دخترک و آب به طرفهالعینی پایین کشید تا صورت دخترک انگار، پایین رفت تا شانه‌هایش، تا روی سینه اش… و دخترک نوازش آفتاب را احساس کرد روی پوست خیسش و آرامش و گرمای دلنشین ساحل را. چشم‌هایش را بست و گذاشت که آرام آرام گرمای آفتاب دنبال بازی کنند با قطرات آب و گرما راهش را ازسر بگیرد تا مغز استخوان‌های یخ‌زده اش. انگار که از کف اقیانوس کشیده باشندش بیرون همین دست‌های چروک خورده و نرم و لطیف.فکرد کرد چقدر دست‌های مادر نرم است … لابه‌لای رگ های فرار و چروک‌های آشکارش گرمای خورشید خوابیده بود و لطافت ابریشم. نارنجی آفتاب پشت پلک‌های بسته اش رنگ باخت به تیرگی واقعیت و چشم‌هایش را نیمه باز کرد. نگاه انداخت به نگاه نگران شفاف مادر که لم داده بود روی مبل، یک دست را گذاشته بود زیر سرش و دست دیگرش که جا خوش کرده بود روی گونه‌ی راست دخترک. دخترک همان‌طور که نشسته بود روی زمین و سرش را تکیه داده بود به دیوارِ دست‌های مادر فکر کرد به چه چیز داشت فکر می‌کرد اصلا؟ فکرکرد چطور توضیح دهد آرامش آفتابِ ساحل را، سرمای کف اقیانوس را و نجات دهنده را که خوابیده بود میان چروک های نرم دست همو. کف اقیانوس با همین جمله بالا گرفت و صعود کرد ت نظرباز...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazarbaazo بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 1:02

زندگی این روزها دردش زیاد است. زیر و بم زندگی گاهی چنان تو را به عجب می‌اندازد و عجب‌تر اینکه حتی بر این دریای حیرت ساحلی هم نیست. همین ۴-۵ ماه پیش خودم را از نگاه دخترکی خوشبخت می‌دیدم که عروسک هایش را کنار هم می‌چید و باور می‌کرد زندگی می‌شود که ساده باشد گاهی . فکر می‌کرد بلخره سختی به پایان رسید و فراز زندگی به فرود رسید و گل در بر و می در کف و معشوق به کام است بلخره! اما فرودش به ماهی هم نکشید و افتاد به یکی از مرتفع ترین فرازها… خلاصه که روزهای تلخی است. هرساعت و هر روز زخمی می‌خورم روی زخم و عفونت گرفته است تمام قلبم. بوی تعفن می‌دهد جای جای روزهایم و من در تک تک لحظه‌های دردناک چنگ می‌اندازم به حلقه‌ای که انداخته‌ام به دور گردنم که روزگاری نماد عشق بود و امروز نماد نفرت و خشم و عفونت. انگار ارباب حلقه‌ها شده است انقدر که قدرت گرفته. انگشت می‌کشم به انحنایش و یادم می‌آورد نه آن روزها ماند و نه این روزهای نامهربان تا ابد می‌ماند، روزی هم که تمام ‌شود دیگر من آن دخدرک مهربان و ساده و عاشق نیستم. هر روز که در آینه نگاه می‌کنم چشمان ماده گرگ زیگمایی را می‌بینم که بیدار می‌شود و کش و قوس می‌دهد تنش را. قول داده‌ام که چنان زندگی‌ را در دست می‌گیرم، چنان بذر امید راتنها و تنها در انگشتان خودم می‌کارم ، چنان به جان دهمش آب این بذر تازه را که دیگر روزگار هیچ روزی جرات پیدا نکند این چنین درد و عفونت و زهر و بی اعتمادی را یکجا در کامم بریزد. این قول را سیزیف می‌دهد، جنگجویی که باز از نو لباس رزم بر تن کرده و شمشیر از رو برکشیده که محافظت کند ازین دخترک رنجور دل‌شکسته‌ی خنجر خورده، دخترکی که سخت عاشق شد اما ساده عشق ورزید.سیزیف- تهران  |+| نوشته شده در  چهارشنبه سی و نظرباز...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazarbaazo بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 1:02

زندگی چه بازی‌ها دارد در دلش… گاه سراغ بعضی نوشته‌هایت می‌روی و حتی یادت هم نمی‌آید کی و کجا نوشته بودی؟ اصلا تو همان آدمی هستی که روزی این‌ها را نوشته بود؟می‌دانم بزرگ‌تر شده‌ام و تلخ‌تر! با نگاهی گزنده‌تر و بسیار واقع نگرانه‌تر. انگاری که رمانتیسیسم رخت و لباس می‌بندد از دل رویاها و زهر واقعیت در سلول سلول این دخدر دنیادیده پمپ می‌شود هر لحظه. شر و شور عشق رنگ می‌بازد به مسیولیت و وظیفه، شوق وصل می‌شود ترس از دست دادن، شیرینی خاطره‌ها می‌بازند به بی‌طعمی دغدغه‌های روزمره، گم می‌شوی میان زندگی، طوری که دیگر اگر یک آن بکشندت بیرون هیچ یادت نمی‌آید روزی دخدری بودی که باد تو را با خودش داشت می‌برد و دست عشق بود که نگهت داشت. هیچ یادت نمی‌آید از ایده‌ها و آرزوهایت. از جنس دیگری شده‌ای، از جنس دیگری شده است و دیگر این دو جنس شاید برای هم آن‌قدرها که بودند جور نیستند.حسرت می‌خوری برای شادی‌ای که تبدیل شد به عادت.حسرت می‌خوری به هیجان و شوقی که رفت زیر پوست ترس.حسرت می‌خوری به شوری که خوابید در بستر وظیفه.حسرت می‌خوری اما نگاه که می‌کنی حتی دلت هم دیگر آن‌جایی نیست که روزی ایستاده بود. جایی مانده در مسیر، گم شده یا مانده درراه… دیگر هیچ چیز نیست. خالی هستی. یک خالی بزرگ که می‌دود. حجم انبوهی از خالی که می‌دود که خودش را بیرون بکشد ازچیزی که اسمش را گذاشته مرداب و فکر می‌کند(فقط فکر می‌کند) راه نفسش را تنگ کرده است. گه گاهی بغضی خالی ته گلویت رامی‌گیرد اما حتی یادت نمی‌آید این بغض از کجای دلت راه را گرفته و آمده تا گلویت! آنقدر سست عنصر است که حتی قطره‌ی اشکی هم نمی‌شود.خشمگین بودم … یک ماه تمام خشمگین بودم از آنچه زندگی مدام بر سر راهم می‌گذارد. اما خالی‌ام امروز. خالی ام و بی احسا نظرباز...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazarbaazo بازدید : 62 تاريخ : پنجشنبه 31 فروردين 1402 ساعت: 19:25

خشمگینم‌ و خشم غلت می خورد در رگ هایم، ورم می‌کند زیر پوستم، دست به دست می‌شود بین نورون‌های مغزم. خشمگینم به تمام آدم‌ها. خشمگینم به خانواده ، به مذهب به خاورمیانه‌ای که فرصت زندگی نداد به بودنم به رویاهایم… خشم سلول می‌زاید از خشم، و انقلاب می‌کنند این نوزاده‌های نورس. سرطان خشم گرفته ام و پیشروی می‌کند هر ثانیه در بند بند روانم . همه از ترس پناه گرفته‌اند درونم و صدا از کسی درنمی‌آید. ذهنم خالی‌ترین و خلوت‌ترین دوره‌ی حیاتش را سپری می‌کند…سربازان خشم حکومت‌نظامی کرده اند و تنها صدایی که اجازه‌ی ورود دارد موسیقی است آن‌هم با ضربات سنگین کوبه‌های قاطع که پرکنند فضا را، چیزی از جنس متالیکا. نه می‌خواهم چهره‌ی آشنایی کنارم باشد و نه حرف‌های دلگرمی. شاید تنها آغوش و صدای مادرم این ساعت‌ها را آرام کند. جای نبودنش درد می‌کند.خشمگینم و خشم تمام جهانم را فتح کرده… ایستاده‌ام زیر باران تردیدخشم می کوبد هر لحظه دستانم را به میخ های صلیببه راه ِ رفته می نگرمو به تکه‌های تنم در مسیربه رد خرده "من‌"های به جا مانده که باخته ام از ترسیا که بخشیده‌ام به مهرتا آواز بهار بخواند به گوش زمین تفت زدهچشم می‌اندازم به جاده‌ای که می‌خواند به پیش روجسمی را که خالی استو پاره‌ای ندارد که قربانی کند بر دورازه ی مهر یا ذره ذره‌ای که جای بگذارد از سر ترسآینه ایستاده است رو به رویمو به رخ می کشد خالی تنم راطراوتی که چروک شد در شب طوفانو بهاری که در هجوم تگرگ لباس عریانی به تن کرد بر درختان عاطفه امبه آینه نگاه می کنمخشم ایستاده رو به رویمو من دخدری که در گلوی خشم گاه گاه آواز می خوانمتا سبک سرانه گمان کنم -تنها به قدر نفسی، پلکی-هنوز راهی هست به نظرباز...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazarbaazo بازدید : 351 تاريخ : چهارشنبه 2 شهريور 1401 ساعت: 15:56

پیکرم دادگاه احقاق حقوق استگرفته است هرکسی بندی را و ریشه‌ای راو بند از بند می‌شکافم از هممی‌ماند از تنم انبوهی از کلاف پیچ و تاب خوردهکه دیگر نه سری را گرم می‌کندو نه بوسه‌ای می‌زند آهسته بر گلویی عریانداستانی می‌شوم در حنجر باداز دخدریکه دلش را کاشت در خاک باغچه و سپرد شاخه‌هایش را به پرندگان مهاجرتا آوازش را ببرند تا راه‌های دورآواز دخدرکی که سخت بود و ساده عشق می‌ورزیدسیریف اول مرداد ماه 1401اشتوتگارت  |+| نوشته شده در  شنبه یکم مرداد ۱۴۰۱ساعت 1:50&nbsp توسط سیزیف  |  نظرباز...ادامه مطلب
ما را در سایت نظرباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nazarbaazo بازدید : 151 تاريخ : چهارشنبه 2 شهريور 1401 ساعت: 15:56